حالم خوبه...

 سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم...

خوبین ؟؟؟ خوشین؟؟ چه خبرا؟؟؟

خب بعد از اون حال گرفتگی و دل گرفتگی و کلا هر چیز گرفتنیی که تو ادم وجود داره من الان حالم خوبه خوبه...

یعنی چند روزه حالم بهتره و یعنی خوبم...

اون پستم که نوشتم میدونست بعدا پشیمون میشما ولی خب گفتم بزار ثبت بشه..روزای دلگرفتگیمم باشه که بعدنا مث دفترچه خاطراته...

در ضمن از همه اونیی که اومدن و با حرفای درست و قشنگشون راهنمایم کردن و باهام همدردی هم کردن ممنونم..بسی زیاد ...

امروز فک کنم یه پست قاطی پاتی بشه که اونسرش ناپیدا...

اول اینکه باز من امروز از صبح اینجوریم... ...

فک کنم دیگه بدونین چرا؟؟ اره دیگه داره بارون میاد دوباره...بوی خیسیه خاک..منو به واقع مست میکنه...

من چهارشنبه ای هفته قبل ماشینو شستمش..نشون به نشون فرداش بارون اومد اساسی...

دیگه گفتم محاله تا خود روز عید ماشین بشورم...ولی هنوز اون ماشسین شستن من اثراتش مونده..امروزم داره بارون میاد...

بابام میگه این ماشین شستن تو هیچ فایده ای دیگه ای که نداره فقط خوبیش اینه تو زمستون باشه شاید بارون بیاد...اگه هم تو تابستون باشه یا طوفان شن میشه یا از چهارتا دونه بارونای ماشین کثیف کن میاد...

چه کنم دیگه اینم شانس منه...

خب..دیگه چی بگم...اهان..من یه پسر عمه دارم یه مغازه سوپر مارکت داره با باباش البته کار میکنن که مغزشم همینجاست نزدیک خونه ما و یه پسر خاله هم دارم ۵..۶ ماهیه مبل میفروشه و تزیینات داخلی و دکراسیونو خلاصه از این کارا که اونم مغازش همینجاست...

اره دیگه اینا از بس که مشتری دارن نمیفهمن چیکار بکنن... همش دم مغازه دارن پشه میپرونن ..حالا این بی مشتری بودن شده معز ذ ض ظ لی اساسی واسشون...بیکارن که هی دوتایی میشینن فک میکنن چه کار بکنن پولدار بشن و از این چیزا تا منم اینجاها پیدام میشه که دیگه هیچی..حملهههههه..منم فرارررررررر ولی اخرش این نامردا نمیزارن که میشینن شم های اقتصادیشونو رو میکنن...دیگه هیچ شغلی نبوده که اینا به فکرش نرفته باشن...تا الان که به این نتیجه رسیدن که ..آری این بهترین راهه...پرورش قارچ...حالا دم ظهری خر ما رو چسبیدن بیا بریم شرکتش سوال کنیم ببینیم چه جوریه...گفتم خب بابا بیایین بریم..من که تو ماشین نشستم اوندوتا رو فرستادم بالا بعد نیم ساعت دیدم پت و مت دارن میان... قیافه ها اینجور خوشحال خوشحال دارن میان..فهمیدم که ایوللللللل خانومه کار خودشو کرده مخ این دوتا رو زده اساسی... حالا اومدن میگم خب چی شد..میگن هیچی ..هیچ کاری نداره خیلی هم در امدش خوبه..گفتم خب...میگن حالا باید چی کار کنیم...میگن هیچی سریع باید حداقل ۵۰۰۰۰۰۰۰ میلیون پول جور کنیم با یه سالن ۵۰۰ متری حداقلش...همین خیلی ساده است..تازه خانومه گفته اینگده درامدش خوبه...

یه نگاهی بهشون انداختم میگم شماها حالتون زیاد که بد نیست..میگم نع..توپ توپیم..گفتم اره معلومه... ...

اینم از شم اختصادیه اینا..البته بد نیستا ولی ما همه چیشو داریما و فقط پول اولیشو نداریم و سالنشو..دیگه همه چیشو داریم...

دیگه اینکه من الان دارم این البوم جدید ابی رو گوش میدم..کلی حالی به هولیم... خیلی قشنگه به نظرم..واقعا که اقای صداست...یکی این یکی هم ستار..اونم البوم جدیدشو خیلی دوست دارم...

حالا فقط میخوام این خونه ما که بی شباهت به کاروانسرا هم نیست البته خالی بشه تا یه مشتی با صدای بلند گوش بدم یه چهارتا وسایل دکرو بشکنم... ...

اخه اهنگ گوش کردن یه طرف بعضی وقتا البته فقط بعضی وقتا با عند صدا گوش کردنم یه طرف...کلی حال میده...تا حالا چند دفعه اینکار و کردم...حال میدهههههههههه...

اهان...دیروز بعد از مدتها کارتون مورد علاقمم دیدم... ...گربه......ســـــــــگ... اخ که چقده ازاین  موجود خوشم میاد..خیلی کاراشون جالبه و با مزه هستن...بعد مدتها واقعا کیف کردم...

خیلی کیف داره ادم بعضی وقتا خودشو کوچیک کنه و از حال و احوالات بزرگ بودنش و حصارایی که دورش هست خلاص کنه خودشو بشه مث بچه ها...روح ادم شاد میشه...نمیدونم شاید تجربه کرده باشین..واقعا حس جالبیه...

خدایا این گربه سگتو از ما نگیر...

اخه یه مدت بود پارسال منو بچه های دانشگاه یا داشتیم کارتون نیگا میکردیم یا تو مهد کودکا تلپ بودیم یا تو پارک بچه ها بودیم یا خودمون بچه بازی در میاوردیم..خلاصه کلا سیستممون برگشته بود به ۱۸..۱۹ سال پیشمون...شده بودیم بچه بچه...کودک... حالا علتش چی بود..میگم...

گیر دادن استاد گرام به طراحی کردن مهد کودک... خلاصه که یه ترم کارمون شده بود همینا و واقعا دنیامون عوض شده بود...اولاش واقعا سخت بود واسمون ولی خب جوری شد که اخرای ترم دیگه نمیخواستیم ترم تموم بشه و کارامونو تحویل بدیم..خدایی استادمونم خوب بود..کلاسای ۷..۸ ساعتی طراحی معماری خیلی زود میگذشت...یادش به خیر  خیلی خوب بود...

خب دیگه برم...که از خاطره گرفته تا شیرین کاری همه چی گفتم...

بازم بگم..من خوبم..و واقعا تشکر میکنم از لطف دوستای عزیزم... مرسی...

خب دیگه من برم...

خوب و خوش سلامت باشین همگی همیشه ایشالا...

فعلا..بایتون...

خسته ام...

سلام......

خوبین ؟؟؟

راستیاتش اینروزا نا خوشاحوالم با اجازه همگی...

یه حس خاص...از اون حسای ناشناخته...

حس میکنم شدم مث یه درختی که باد اونو شکسته...ولی درخته هنوز یه مقدارش سالمه..تمام تنه درخت نشکسته...هنوز یخورده اش بنده و این یه خورده هم تو این روزا داره میشکنه...کاش میدونستم اگه قراره کامل بشکنم کیه وقتش...کاش زمانش و خدا بهم میگفت...کاش...دیگه شاید اینقد احساس خستگی نمیکردم...

این جور حسیه...خیلی نا خوشاینده...

اون خستگیه بود همیشگی بود تو پستای خیلی قبلم گفته بودم...که کم و زیاد میشد شدتش...اون خستگی و کلافگی هم دوباره شدتش زیاد شده تو این روزا...

خیلی دلم گرفته...خیلی...

دو سه شبه میام همینا رو مینویسم و وقتی تموم میشه میخوام کلید انتشارو بزنم پشیمون میشم..نمیخوام وبلاگم حداقل دلش بگیره..ولی خب امشب شاید پشیمون نشدم..اخه از همه شبی بدترم...

ای خدااااااااا...کمک کن از این وضع خلاص بشم...

یا منو ببر پیش خودت یا یا یه جور دیگه راحتم کن...که البته گزینه اولو تو این روزا بیشتر دوست دارم...

بسه دیگه اگه بخوام بگم تا صبح باید بگم اخرشم همش سرو ته یه کرباسه...پس بسه دیگه...

یه چیزه دیگه اینکه قرار بود جواب چندتا سوال بنفشه رو بدم و اگه تونستم از ژیگولو دل بکنم خداحافظی کنم...که البته گفتم چند دفعه دیگه هم ..شدیدا از کلمه خداحافظی بدم میاد..خیلی بدم میاد...ولی خب اینقده حالم خوب نیست که فعلا بیخیال اون جوابا میشم..چون واقعا الان توانشو ندارم..یه حرفی خودم زدم الان پس میگیرم...:دیاز ژیگولو و این دنیای نتم که فعلا نمیتونم دور بشم...پس میمونم...

همیشه و همه جا دعاتون میکنم دوستای خوبم...همیشه به یادتونم...

دعام کنین ...محتاجم به خدا...

دوستتون دارم..ایشالا قدر محبتای دوستای با معرفتمو که تنهام نمیزارنو بیشتر بدونم...

خوش باشین و سلامت همگی...فعلا...یا حق...

 

من هنوز هستم...

سلامممممممممممممممممممممممممممممم...

خوبین خوشین سالمین؟؟؟ چه خبرا...منو نبینین زیاد خوشحالین...؟ حیف که روزای خوشی زود میگذرن......نه؟؟؟

خب من الان اومدم توضیح بدم تا چند نفری که تشنه خون من شدن الان زحمت به خودشون ندن و بخوان خفم کنن...

خب از کجا شروع کنم؟؟؟

اهان...

راستیاتش ماجرا از اونجایی شروع شد که دقیقا جمعه هفته قبل بنده جسارتا قصد اپ کردن داشتم روم به تیفال و اینا البته...

روزش که اصلا حال نداشتم گفتم خب میزارم طبق معمول جغد بازیم که گل کرد شب در اواسط شب و در دل تاریکیای ظلمانی شب می آپم..(دوباره من جملات قصار اومدما حال کنیین )این شد که گذاشتیم واسه شب...

بعد ییهویی اونجا نشسته بودیم تو عالم خودمون که بابام صدام کرد ای بچه...گفتم بله پدر... گفت تو فرادا پسفردا و اینا بیکاری دیگه... گفتم خب اره..چطور مگه و اینا...

گفت امشب باید بری تهران... ای بابا تهرانم رفتنم چی بود حالا...ولی خدای میخواستم برما یه کاری داشتم چند وقت جور نمیشد بین خودمون باشه ولی خب نه با اون عجله...

خلاصه دیگه این شد که حالا ساعت ۱۱:۳۰ شب به اینجانب اطلاع داده شده و ساعت ۱ هم پروازه...یعنی قطار میپره...تازه بعدشم دوباره میگه بعد نیم ساعت خب حالا حاضر شو شایدم خودم رفتم ولی تو حاضر باش اگه من نرفتم تو برو...خدایا این دیگه چه مدلیشه...؟؟

خلاصه که قطار که ساعت ۱ بلیط داشتیم واسه تهران قطار بند عباس بود بنده خدا چیزی هم تاخیر نداشت ..همه اش دو ساعت نا قابل تو ایستگاه راه اهن الاف بودیم ما...حالا اخرشم این بابای بنده تکلیف مارو روشن نفرمودن که اخرش خودش میره تهران یا قراره منو بفرسته...ای خدااااااا ...

هیچی دیگه بعد کلی چرت زدن در محل ایستگاه ..قطار تشریفشونو اوردن و درست در همون لحظات وهم انگیز شب بابای ما یه دفعه تصمیم بگیره که من باید برم...

میگم اخه پدر من از اول میگفتی حداقل ما کارامونو میکردیم یه ندایی میدادیم داریم میریم عمودی هستیم شاید افقی برگشتیم حلال کنیینو اینا... ...میگه اخه تو کارت چیه مگه...

هیچی دیگه این شد ییهویی همینجوری عازم سفر شدیم و اونم چه سفری...

اول از قطار بگم...اول که تو ایستگاه نشسته بودیم همینجور الاف همش من یه اخونده رو میدیم با یه وضع خنده داری...بگذریم..هی با خودم میگفتم یعنی این با کی قراره تو یه کوپه بشینه و تو دلم کلی به هم کوپه ایهاش میخندیدم و خوشحال.. ...و اینکه یه درصدم به مخ واموندم خطور نکرد که الا ای مخلوق حقیر من خود تو همانا باید با این اخونده هم کوپه بشی...اره دیگه رفتن به قطار همانا و هم کوپه شدن با این اخوند جالبه همانا... و این شد که من دیگه حتی تو فکرم هم خیا لای بد بد نکنم و به کسی نخندم که همانا بلا بر سر خودم نازل میشه...

این از این...اینقده هم از این قطار متنفرم من که نگو...لعنتی مث زندون میمونه واسم...حالا ساعت ۳ نصفه شب همه فرتی گرفتن خوابیدن و چه خوابیدنی منم اعصاب خورد از اینورم تلق و تولوق قطاره خلاصه تا ساعت ۱۱ که رسیدیم تهران یه دوساعتی فک کنم خوابم برد اینم همش کابوس این اخونده رو میدیدم...

حالا واسه چی رفته بودم تهران...یعنی بابام گفت که برم...اخه یکی از دوستای خیلی صمیمی بابام یه ماشین ثبت نام کرده بود بای میرفت واسه تحویل...به بابام گفته بود که باهم برن که بابام هرچی با خودش کلنجار رفت و با کاراش دید که نمیتونه و کار داره بنابراین نتیجه گرفت که منو بفرسته..این اقاهه دوست بابام خیلی مرد خوب و اقاییه واقعا...یعنی من خیلی قبولش دارم...وگرنه هرکی دیگه بود که من نمیرفتم که...

حالا ما خیال میکردیم حداکثرش دیگه تا دوشنبه برمیگردیم ولی زهی خیال باطل...

روز شنبه که تا غروب دنبال کارای بانکو اداری و این حرفا اونم کجا تو این تهرون بی سرو ته...(با عرض معذرت البته از تهرانیای مقیم مرکز )روز یکشنبه بهمون گفتن صبح زود ساعت ۷ دم در کارخونه باشین وگرنه اگه دیر بیاین نوبتتون باطل میشه...اقا ساعت ۷ صبح رفتن همانا تا ساعت ۴ بعد از ظهر وول خوردن تو کارخونه لعنتی همانا...تا بلاخره موفق شدیم یه قسمت ماشینو تحویل بگیریم..اره دیگه از این ماشین کوشولوا که پا نمیشیم بیایم تهران که ب خاطرش از این عشقولیای من بود از این گنده ها...

خلاصه کنم دیگه فرداش که دوشنبه باشه دوباره همون اش و همون کاسه تا ته ماشینو تحویل گرفتیم دوباره سه شنبه ری بودیم واسه اندزه گیری تانکر ماشینه چهارشنبه هم که الاف به خاطر اینکه چرخ یدک ماشین روش نبود میخواستن بپیچونن ولی ایندفعه دیگه اونا زهی خیال باطل کرده بودن...گیر سه پیچ دادیم و اینقده سیریش شدیم دم در کارخونه تا پنج شنبه بهمون دادن...اونم با چه وضعی..یواشکی و بیا تو برو بیرون ای بچه ساکت هزار مسخره بازی...و من خیلی شدید به این پی بردم که واقعا مملکت ببخشینا ببخشینا روم به تیفال تخمیی داریم ما که اون سرش نا پیدا...

و اما چند نکته این سفر جالب انگیز ناک...

اول اینکه تا دلتون بخواد سرما خوردم مث چی...ولی خدا رو شکر سرماخوردگی نگرفتم...

دوم اینکه جایی که ما بودیم ۳۰ کیلومتری اتوبان کرج قزوین بود..یه مسجد پیدا کرده بودیم و اونجا اتراق کرده بودیم..البته شبا تو ماشین میخوابیدیم ولی خب...شب اول کلی بارون اومد و منم خوشحال خوشحال شب دوم فقط رعد و برق..شب سومی هم نصفه شب پا شدم دیدم اااااا چرا همه چی اینقده سفیده گفتم نه بابا برف کجا بود من خواب الو هستم...یه ساعت بعد دوباره بیدار شدم دیدم نه بابا انگاری داره برف میاد راست راستی وباز من کلی خوشحال واسه خودم...

کلا جالب برف و بارون میومد الان هوا صاف بود یه نیم ساعت بعدش میدیدی وای چه بارونی دوباره بارون تموم میشد ستاره ها پیدا بود دوباره ییهویی میدیدی داره برف میاد کلا این هوای اونجا منو خیلی یاد اون وضیعت توضیح داده شده مملکتم انداخت...

سوم اینکه دیدین میگن مسجد یا جایی که ادم واسه دفعه اول تو اون مکان مقدس نماز میخونه اگه دعا کنه زودتر مستجاب میشه...اره دیگه تو این یه هفته حدود ۷..۸ تا مسجد و امامزاده جدید نماز خوندم...واسه همتون دعا کردم واسه همه...همتونو به یاد داشتم...یکی دوتا از مسجدا که واقعا فضای روحانی و جالبی داشت خیلی خوب جالب بود واسم...

چهارم اینکه خدا برکت بده المانو با این ماشین درست کردنش...نمیدونم اسم بخاری درجای ماشینو شنیدین یا نه ..این ماشین جدیدا داره (ماشین سنگین جدیدا) البته ماشین سواریا هم جدیدا روش نصب میکنن...واقعا چیز خوبی بود بدون اینکه ماشین روشن باشه کار میکرد این بخاری و ماشینو گرم میکرد...وگرنه با اون هوای سرد تو اون بیابون قندیل که چه عرض کنم سیاه شده بودیم از سرما... ...

پنجم اینکه...وای بهم نخندینا زیادا...ادمی مث من که حداقلش روزی یه دفعه جاش تو حمومه چطور یک هفته تمام بدون حموم سر کنه... دیگه خودم از خودم داشت حالم بهم میخورد...موها ژولی پولی یه وضیعتی بود...اه اه..شدیدا خشن ناک...اصن اسفناکترین قسمت ماجرا همین بود...خدا نصیب هیشکی نکنه اینجوریشو...دیگه بچه تو بغل مادرش زجه میزد منو میدید...وحشتناک...اه اه...

ولی خدایی خیلی دلم برای اینجا دوستای خوبم تنگیده بود شدید...اگه تو خود تهران بودم حتما یه سی ان پیدا میکردم یه ندایی میدادم من نیستمو اینا ولی خب تو خود تهران فقط روز شنبه ای بودیم..بقیه اش بیابونی سیر میکردیم...

خب این از توضیحات..امیدوارم قانع شده باشین...

خب دیگه الان یه عالمه کار دارم باید برم...

امیدوارم اونایی که نگران شده بودن (خودشون میدونن کیا هستن) منو بخشیده باشن..دست خودم نبود هیچ چیزیش...

دیگه اینکه وبلاگاتونو یخورده عقبم میام همشو میخونم...

خب دیگه خیلی ور زدم..برم...

خوب خوش سلامت باشین...بازم مرسی از همه اونایی که به یادم بودن...

دوستون دارم...یا حق...فعلا...

عاشورا

سلامممممممممممممممم...

عاشورا...

 

امروز عاشورا بود...

امروزم گذشت و تموم شد مث تمام روزای خدا...

ولی امروز عاشورای حسین بود...یه حس خاصی داشت...

همونجور که تو پست قبلیم گفته بودم امروز رفتم همون روستامون...و همونجوری که گفته بودم تو اون برف و یخ اونجا بازم هوا امروز داغ بود..یه افتاب سوزان...که این افتاب این روز خیلی دوسش دارم من...حداقلش اینه که یخورده حال و حوای صحرای کربلا رو یاد اوری میکنه واسه درک ماها...من اینجور فک میکنم...

روستای ما مث بیشتر روستاها تو زمستونا تقریبا خال از سکنه میشه..یعنی اگه تو یه روز عادی بری اونجا به زور میفهمی که کسی زندگی میکنه...ولی روز عاشورا که میشه به نسبت خودش خیلی شلوغ میشه...و من بازم این شلوغی رو دوست دارم..این دور هم جمع شدن انواع و اقسام ادمای مختلف...که بهانه همشون واسه این دور هم جمع شدن یه چیزه...عزاداری واسه امام حسین تو روز عاشورا...

همونطور که قول داده بودم یه چندتا عکس از مراسم نخل برداری که اینجا تو یزد انجام میشه و تو پست قبلیم توضیح دادمو گذاشتم..شاید بعضیاتونم این مراسمو از نزدیک یا از تلو یزیون دیده باشین...به هر حال...

اره دیگه امروز بعد از اون نماز دوست داشتنیه ظهر عاشورا که خیلی حال کردم باهاش و هیچ چیزن نمیتونه جاشو بگیره این نخل برداریه انجام شد...حالا یه چندتا عکس گذاشتم..البته اگه خوب شده باشه...

هر عیب و ایرادی داره لطفا بهم بگیم..دفعه اوله نمیدونم چه جوری شده...به هر حال...

 

التماس دعا...خوش باشین...یا حق...

 

 

 

 

 

این عکسم از خونه مردم گرفتم یواشکی...البته کسی تو خونه نبودا...رو پشت بوم حسینیه بودم بالای رواقها یهو نیگا کردم پشت سرم این خونه رو دیدم گفتم یه عکسی هم از این بردارم...

محرم...

سلام...

راستش میدونم دیر کردم ایندفعه...خیلی چیز واسه گفتن دارم..خیلی حرف واسه زدن دارم...

فقط چیزی که ندارم یه ذهن ازاده که بتونم جمع و جورش کنم مطالبو...و حرفایی که میخوام بزنمو...

تو اینروزا عجیب ذهنم مشغوله...اینقده بعضی وقتا تو فکر و خیالاتم غرق میشم که متوجه گذر زمان نمیشم...

تو  این ایام با ارزش و معنوی خیلی به دعاهاتون محتاجم...خیلی...

محرمو خیلی دوست داشتم از بچگی و الانم دارم...با اینکه اگه یکی از نزدیک ببینتم میگه این ادم چه احمق بیخیالیه...اصلا انگار نه انگار...ولی اینجور نیست...

سالای دیگه بهتر بود حس میکنم اخه یه هیئاتی مسجدی تکیه ای جایی...ولی امسال بد جور داغونم...حوصله اینکارا رو ندارم...احترام این ایامو دارما...فک نکنین اینقد دیگه بی شعورما نه اصلا...

ولی خیلی همیشه تاسوعا و عاشورا رو دوست داشتم...به خاطر غم بزرگی که تو این دو روز هست...به خاطر مراسمش...اوج عذاداریا...

نمیدونم دقت کردین یا نه یا اصلا جاهای دیگه هم همینجوره یا نه...که فک کنم همینجور باشه...عاشورا تو زمستون یخبندونم که باشه بازم خیلی خیلی روز گرمیه...روز عطش ناکیه...روزیه که هرچی بیشتر اب بوخوری بیشتر تشنه ات میشه...عین اینکه اب شور بخوری...واسه من که اینجوره...حدود ۳..۴ ساله که تقریبا عاشورا و تاسوعا تو زمستونه فصل سرما...ما هم همیشه روز عاشورا میریم روستامون..خیلی شلوغ میشه ما هم همه ساله میریم..یه چند سالی نرفتیم البته ها ولی بقیه سالا روز عاشورا اونجا هستیم...روستای ما هم یه جاییه که خیلی سرده هواش تو زمستون و بیشتر این فصل برف و یخه...ولی خدا شاهده تو این روز عاشورا به قدری هوا گرم میشه که هیچ وقت نمیتونی تو اینرور حس کنی یه زمونی برف بوده اینجا...

من فکر میکنم یکی از عظمتای امام حسین(ع) و روز عاشورا که هنوزم مشخصه همین یاد اوریه داغ بودن صحرای کربلاست...

همون احساس تشنگی کردن تو این روز گرم حی بعد از ۱۴۰۰ سال حدودا...

میخواد یه ذره به خودمون بیایم..قدر نعمتامونو بدونیم و شکر گذار باشیم...به یاد لب تشنه امام حسین و بچه هاش باشیم تو اون صحرای خون و عطش...

ما یه مراسم داریم تو شهرمون که نمیدونم تا حالا هیچکدومتون دیدین یا نه...مراسم نخل برداری...

یادمه پارسال چند دفع از شبکه ۳ پخش کرد این مراسمو...

نخل یه سنبله...چه جور بگم شبیه یه گنبد بزرگه که تماما از چوب ساخته شده و خیلی خیلی سنگینه...البته کوچیک بزرگ داره و همش به یه اندازه نیست ولی خب کوچیکاشم سنگینه...روز عاشورا که میشه دور تا دور این نخلو پارچه مشکی میبندن و دو طرفشو اینه اویزون میکنن یخورده هم پارچه های سبز...

بعد درست تو ظهر عاشورا که اذان ظهر و میگن بعد از خوندن نماز جماعت ظهر کنار این نخله تو حسینیه  که حتما خودتون بهتر میدونین یکی از هدفای قیام امام حسین زنده نگه داشتن نماز بوده ..خلاصه بعد از اینکه نماز رو خوندن خانوما میرن کنار حسینیه و بیشترم بالای رواقهای حسینیه اون بالا که بهتر پیدا باشه میشینن و مردا هم اونایی که میخوان (که تقریبا همه میخوان )خودشون و اماده میکنن واسه رفتن زیر نخل...اونایی که میخوان برن کفشاشونو در میارن و پاچه ها ور میمالنو میرن زیر نخل و چوبایی که واسه بلند کردن نخله رو میگیرن مث یه صف یه صورت شبکه ای مربع مربع که بعد که همه جمع شدن و اماده با گفتن اذان نخلو بلند میکنن رو دستاشون با گفتن یا حسین یا حسین یه دور کامل دور حسینیه میچرخونن بر میگردن سر جای اول و با یه استراحت کوتا(چون میگم که خیلی سنگینه)دوباره بلند میکنن و تا ۳ بار اینکارو تکرار میکنن...بقیه ادمایی هم که نتونستن برن زیر نخل دنبال نخل میدون و تو سر و سینه میزنن و یا حسین یاحسین میگن...خیلی منظره غم انگیزیه..شاید با تعریف کردن من متوجه نشید خیلیاتون چی میگم..ولی اونجا که باشی کاملا مشخصه..همه اونایی که اونجا هستن با خلوص نیت و از ته دلشون سوگوارن و عذادار...که هیچ کدومشون واسه نزدیکترین کساشونم هیچ وقت اینجور عذا داری نمیکنن...نمیخوام تعریف کنما اصلا...میخوام بگم اینا هم عظمتو بزرگیه امام حسین و میروسنه بازم...که حتی دل اون ادمی هم که دروغ زیاد میگه نماز نمیخونه هزار جور جنغولک بازی درمیاره..کلاه سر اینیکی اونیکی میزاره ..میشکنه . تو اونروز از ته دلش شاید گریه کنه..اونروزو حداقل واسه امام حسین عذاداره..میره زیر این نخل سنگین تا یخورده از گناهانش بخشیده بشه...ادمایی که زیر نخلن همه شون با اعتقاد کامل میرن اون زیر...تو اون شلوغی هیچ پایی سالم نمیمونه...پر از خون و زخم و زار میشه ارز بس ناخواسته پا پشت پای هم میزارن...از فشاری که رو تک تکشونه...ولی همه اینا رو به عشق امام حسین میکنن...و هیچ شکایتی هم از همدیگه ندارن که اره چرا پا رو پای من گذاشتی...(حالا اگه تونستم که حتما میخوام اینکارو بکنم...عکسای این مراسمو تو روز عاشورا واستون میزارم تا اونایی که میخوان ببینن ببینن چه جوریه)...

به نظر من اینا همش بزرگواری  اون اقاها رو میرسونه... مهر اقا ابولفضل و امام حسین و بقیه بزرگواران تو دل ماها کار خودشونه...اونا خیلی بزرگن...فقط کافیه یه نظر بهت بندازن...دیگه تا اخر عمر بیمه ای...زیر سایشون...

کاش ماها معرفت داشته باشیم و اینقده ظلم نکنیم..حالا هرکدوم به نوبه خودمون یه جوری که بلدیم و از دستمون بر میاد...

خدایا شکرت که حداقل تو این ۱۳ روزم که شده به فکر خودمون نباشیم...

یه چیز دیگه...به طور معمولی ماها واسه نزدیکانمون که عذا میگیریم از روز فوتش تا هفتش خیلی زیاد و تا چهلمش کمتر عذاداریم...ولی این چه حکمتیه که واسه امام حسین و یارانش از ۱۰ روز مودنه به روز عاشورا عذاداری میکنیم تا تا سیزدهم محرم که همون سومشون باشه...نمدونم حکمتی تو کاره یا ماها اینجور عادت کردیم شایدم کار غلطی باشه...به هر حال نمیدونم...باید برم دنبالش و تحقیق کنم ببینم اخه چرا...اگه وقت کردم البته..ولی یه روز میرم حتما..اخه واسم همیشه این مسئله معما بوده...

خب خدا ایشالا عقل و معرفتمونو زیاد کنه...مخصوصا من خودمو میگم...

تو این ایام شدیدا محتاجم به دعا...دعام کنین بچه ها...

موفق باشین...فعلا...