من هنوز هستم...

سلامممممممممممممممممممممممممممممم...

خوبین خوشین سالمین؟؟؟ چه خبرا...منو نبینین زیاد خوشحالین...؟ حیف که روزای خوشی زود میگذرن......نه؟؟؟

خب من الان اومدم توضیح بدم تا چند نفری که تشنه خون من شدن الان زحمت به خودشون ندن و بخوان خفم کنن...

خب از کجا شروع کنم؟؟؟

اهان...

راستیاتش ماجرا از اونجایی شروع شد که دقیقا جمعه هفته قبل بنده جسارتا قصد اپ کردن داشتم روم به تیفال و اینا البته...

روزش که اصلا حال نداشتم گفتم خب میزارم طبق معمول جغد بازیم که گل کرد شب در اواسط شب و در دل تاریکیای ظلمانی شب می آپم..(دوباره من جملات قصار اومدما حال کنیین )این شد که گذاشتیم واسه شب...

بعد ییهویی اونجا نشسته بودیم تو عالم خودمون که بابام صدام کرد ای بچه...گفتم بله پدر... گفت تو فرادا پسفردا و اینا بیکاری دیگه... گفتم خب اره..چطور مگه و اینا...

گفت امشب باید بری تهران... ای بابا تهرانم رفتنم چی بود حالا...ولی خدای میخواستم برما یه کاری داشتم چند وقت جور نمیشد بین خودمون باشه ولی خب نه با اون عجله...

خلاصه دیگه این شد که حالا ساعت ۱۱:۳۰ شب به اینجانب اطلاع داده شده و ساعت ۱ هم پروازه...یعنی قطار میپره...تازه بعدشم دوباره میگه بعد نیم ساعت خب حالا حاضر شو شایدم خودم رفتم ولی تو حاضر باش اگه من نرفتم تو برو...خدایا این دیگه چه مدلیشه...؟؟

خلاصه که قطار که ساعت ۱ بلیط داشتیم واسه تهران قطار بند عباس بود بنده خدا چیزی هم تاخیر نداشت ..همه اش دو ساعت نا قابل تو ایستگاه راه اهن الاف بودیم ما...حالا اخرشم این بابای بنده تکلیف مارو روشن نفرمودن که اخرش خودش میره تهران یا قراره منو بفرسته...ای خدااااااا ...

هیچی دیگه بعد کلی چرت زدن در محل ایستگاه ..قطار تشریفشونو اوردن و درست در همون لحظات وهم انگیز شب بابای ما یه دفعه تصمیم بگیره که من باید برم...

میگم اخه پدر من از اول میگفتی حداقل ما کارامونو میکردیم یه ندایی میدادیم داریم میریم عمودی هستیم شاید افقی برگشتیم حلال کنیینو اینا... ...میگه اخه تو کارت چیه مگه...

هیچی دیگه این شد ییهویی همینجوری عازم سفر شدیم و اونم چه سفری...

اول از قطار بگم...اول که تو ایستگاه نشسته بودیم همینجور الاف همش من یه اخونده رو میدیم با یه وضع خنده داری...بگذریم..هی با خودم میگفتم یعنی این با کی قراره تو یه کوپه بشینه و تو دلم کلی به هم کوپه ایهاش میخندیدم و خوشحال.. ...و اینکه یه درصدم به مخ واموندم خطور نکرد که الا ای مخلوق حقیر من خود تو همانا باید با این اخونده هم کوپه بشی...اره دیگه رفتن به قطار همانا و هم کوپه شدن با این اخوند جالبه همانا... و این شد که من دیگه حتی تو فکرم هم خیا لای بد بد نکنم و به کسی نخندم که همانا بلا بر سر خودم نازل میشه...

این از این...اینقده هم از این قطار متنفرم من که نگو...لعنتی مث زندون میمونه واسم...حالا ساعت ۳ نصفه شب همه فرتی گرفتن خوابیدن و چه خوابیدنی منم اعصاب خورد از اینورم تلق و تولوق قطاره خلاصه تا ساعت ۱۱ که رسیدیم تهران یه دوساعتی فک کنم خوابم برد اینم همش کابوس این اخونده رو میدیدم...

حالا واسه چی رفته بودم تهران...یعنی بابام گفت که برم...اخه یکی از دوستای خیلی صمیمی بابام یه ماشین ثبت نام کرده بود بای میرفت واسه تحویل...به بابام گفته بود که باهم برن که بابام هرچی با خودش کلنجار رفت و با کاراش دید که نمیتونه و کار داره بنابراین نتیجه گرفت که منو بفرسته..این اقاهه دوست بابام خیلی مرد خوب و اقاییه واقعا...یعنی من خیلی قبولش دارم...وگرنه هرکی دیگه بود که من نمیرفتم که...

حالا ما خیال میکردیم حداکثرش دیگه تا دوشنبه برمیگردیم ولی زهی خیال باطل...

روز شنبه که تا غروب دنبال کارای بانکو اداری و این حرفا اونم کجا تو این تهرون بی سرو ته...(با عرض معذرت البته از تهرانیای مقیم مرکز )روز یکشنبه بهمون گفتن صبح زود ساعت ۷ دم در کارخونه باشین وگرنه اگه دیر بیاین نوبتتون باطل میشه...اقا ساعت ۷ صبح رفتن همانا تا ساعت ۴ بعد از ظهر وول خوردن تو کارخونه لعنتی همانا...تا بلاخره موفق شدیم یه قسمت ماشینو تحویل بگیریم..اره دیگه از این ماشین کوشولوا که پا نمیشیم بیایم تهران که ب خاطرش از این عشقولیای من بود از این گنده ها...

خلاصه کنم دیگه فرداش که دوشنبه باشه دوباره همون اش و همون کاسه تا ته ماشینو تحویل گرفتیم دوباره سه شنبه ری بودیم واسه اندزه گیری تانکر ماشینه چهارشنبه هم که الاف به خاطر اینکه چرخ یدک ماشین روش نبود میخواستن بپیچونن ولی ایندفعه دیگه اونا زهی خیال باطل کرده بودن...گیر سه پیچ دادیم و اینقده سیریش شدیم دم در کارخونه تا پنج شنبه بهمون دادن...اونم با چه وضعی..یواشکی و بیا تو برو بیرون ای بچه ساکت هزار مسخره بازی...و من خیلی شدید به این پی بردم که واقعا مملکت ببخشینا ببخشینا روم به تیفال تخمیی داریم ما که اون سرش نا پیدا...

و اما چند نکته این سفر جالب انگیز ناک...

اول اینکه تا دلتون بخواد سرما خوردم مث چی...ولی خدا رو شکر سرماخوردگی نگرفتم...

دوم اینکه جایی که ما بودیم ۳۰ کیلومتری اتوبان کرج قزوین بود..یه مسجد پیدا کرده بودیم و اونجا اتراق کرده بودیم..البته شبا تو ماشین میخوابیدیم ولی خب...شب اول کلی بارون اومد و منم خوشحال خوشحال شب دوم فقط رعد و برق..شب سومی هم نصفه شب پا شدم دیدم اااااا چرا همه چی اینقده سفیده گفتم نه بابا برف کجا بود من خواب الو هستم...یه ساعت بعد دوباره بیدار شدم دیدم نه بابا انگاری داره برف میاد راست راستی وباز من کلی خوشحال واسه خودم...

کلا جالب برف و بارون میومد الان هوا صاف بود یه نیم ساعت بعدش میدیدی وای چه بارونی دوباره بارون تموم میشد ستاره ها پیدا بود دوباره ییهویی میدیدی داره برف میاد کلا این هوای اونجا منو خیلی یاد اون وضیعت توضیح داده شده مملکتم انداخت...

سوم اینکه دیدین میگن مسجد یا جایی که ادم واسه دفعه اول تو اون مکان مقدس نماز میخونه اگه دعا کنه زودتر مستجاب میشه...اره دیگه تو این یه هفته حدود ۷..۸ تا مسجد و امامزاده جدید نماز خوندم...واسه همتون دعا کردم واسه همه...همتونو به یاد داشتم...یکی دوتا از مسجدا که واقعا فضای روحانی و جالبی داشت خیلی خوب جالب بود واسم...

چهارم اینکه خدا برکت بده المانو با این ماشین درست کردنش...نمیدونم اسم بخاری درجای ماشینو شنیدین یا نه ..این ماشین جدیدا داره (ماشین سنگین جدیدا) البته ماشین سواریا هم جدیدا روش نصب میکنن...واقعا چیز خوبی بود بدون اینکه ماشین روشن باشه کار میکرد این بخاری و ماشینو گرم میکرد...وگرنه با اون هوای سرد تو اون بیابون قندیل که چه عرض کنم سیاه شده بودیم از سرما... ...

پنجم اینکه...وای بهم نخندینا زیادا...ادمی مث من که حداقلش روزی یه دفعه جاش تو حمومه چطور یک هفته تمام بدون حموم سر کنه... دیگه خودم از خودم داشت حالم بهم میخورد...موها ژولی پولی یه وضیعتی بود...اه اه..شدیدا خشن ناک...اصن اسفناکترین قسمت ماجرا همین بود...خدا نصیب هیشکی نکنه اینجوریشو...دیگه بچه تو بغل مادرش زجه میزد منو میدید...وحشتناک...اه اه...

ولی خدایی خیلی دلم برای اینجا دوستای خوبم تنگیده بود شدید...اگه تو خود تهران بودم حتما یه سی ان پیدا میکردم یه ندایی میدادم من نیستمو اینا ولی خب تو خود تهران فقط روز شنبه ای بودیم..بقیه اش بیابونی سیر میکردیم...

خب این از توضیحات..امیدوارم قانع شده باشین...

خب دیگه الان یه عالمه کار دارم باید برم...

امیدوارم اونایی که نگران شده بودن (خودشون میدونن کیا هستن) منو بخشیده باشن..دست خودم نبود هیچ چیزیش...

دیگه اینکه وبلاگاتونو یخورده عقبم میام همشو میخونم...

خب دیگه خیلی ور زدم..برم...

خوب خوش سلامت باشین...بازم مرسی از همه اونایی که به یادم بودن...

دوستون دارم...یا حق...فعلا...

نظرات 32 + ارسال نظر
یاس جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:27 ب.ظ http://myrules.blogfa.com

واقعا یه هفته همش تو راه بودی یعنی خونه به خودت ندیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تبریک داره این تلاش و کوششتون

سلام...
اره دیگه همش تو راه بودم دیگه...خواهش میکنم...

در ضمن خیلی خوش اومدی...مرسی

متولد دی ماه جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 06:11 ب.ظ http://tanhadostman.blogfa.com

همین










نمی دانم

سلام...






منم نمیدانم...

همین؟؟؟

نیاز جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:36 ب.ظ

سلام........خوبی؟
اااااااااااااا....پس تهران تشریف داشتید؟؟؟...
مارو بگو چه فکرایی که نکردیم...

خوب خدارو شکر که سالمو سلامتی....
ایشالا همیشه به خوشی و مسافرت....

راستی از هم قطارت چه خبر؟؟؟؟(خنده)
امیدوارم خستگیه سفر بیرون رفته باشه....
موفق باشی و سر بلند...

سلام...خوبم نیاز جان...زیاد نه البته..کم...

اره دیگه تهران بیدم...
:دی...میتونم حدس بزنم چه فکرایی که کردی...ببخشید واقعا...

مرسی...
اره ایشالا...

هم قطارم؟ همون اخونده...همش خواب...عینهو چی.....:دی
خستگیه سفر بیرون رفته..ولی یه خستگیه همیشگی هست که الان چند روزه بیشتر شده...

مرسی نیاز جان...

[ بدون نام ] جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:57 ب.ظ

salaaaaam
mibinam ke up kardio khabariam nadadi?:-?
vase manam doa kardi?:D

سلام سمیزا خانوم گل...
ببخشید اونروزی که اپ کردم بعدش میخواستم خبر کنم که خیلی عجله داشتم گفتم شب..که اینم زودتر خودت اومدی..مرسی ممنون...

اره به خدا..واسه همه دعا کردم...

samira جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:58 ب.ظ

eeee esmamo yadam raf benevisam to ghabli :P
khob dige bye

اشکال نداره عزیز..بدون اسمم میشناسمت...ولی خب است باشه خوشحالتر میشم...
فعلا...

فاطمه جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:06 ب.ظ

میییییییییییی ررررررررممممممممم ببببببببخخخخخخخخووووونننننننننممممممممم

سسسسسسسسلللللللللللللااااااااااااااااامممممممممم...

خوندی ؟؟؟:دی

م شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:10 ق.ظ http://www.roozanehayam.blogsky.com/

به به سلام علی جان خان
رسیدن بخیر
حالا دیگه یواشکی میای شهر ما و میری ها...
میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی میکشتیم بابا...
خوب میبینم که خوش هم گذشته خدارو شکر
موفق باشی

سلام مریم خانومیه گل...
مرسی...
چه کنیم دیگه...خیلی میخواستم بگم..ولی خب دیدی که نشده بود اصلا...
نه بابا من قابل این حرفا نیستم عزیز...
خوش؟؟؟ حالا میشه گفت از یه لحاظایی...
تو هم عزیز...

محبوب! شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ب.ظ http://dokhtare-nashenas.blogfa.com

هه ... خدا رو شکر که سلامتی !!!

هه...!!!

مرسی...ممنون...

دختر آریایی شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:29 ب.ظ http://ariangirl.blogsky.com

ســــــــــــــلام ژیگولو جان ...
خوبی ؟
رسیدن بخیر ...
دلم تنگیده بود ...
دیروز اسم وبلاگتو توی لیست وبلاگهای به روز شده دیدم ... اومدم توی وبلاگت ... تا نصفه خوندم....مامان صدام کرد رفتم دنبال کاری و نتونستم نظر بدم .... امروز به جاش اومدم ....
خب .. خب ...
میبینم که کلی سختی کشیدی .... خسته نباشی ...
رسیدن به خیر ...
اما خوب ضد حالی خوردی ... آفرین به این بابا ...
اما خوب تلاشی کردی آفرین ...
مرسیک ه به منم سر میزنی ...
بازم میام پیشت ....

فعلا......

سلام نگین جان...
خوبم...
مرسی ممنون...
منم همینجور عزیز...
مرسی عزیز..تو همیشه بهم لطف داشتی و داری..مرسی..ممنون...تشکر...
اره دیگه..خدایی سختی زیاد کشیدم تو این سفر..ولی خب اشکال نداشت...
اره دیگه افرین به این بابا...:دی(تو هم پشتیبانیه این بابا کن):دی...
مرسی...
خواهش میکنم نگین جان...
بیا خوشحالم میکنی...

فعلا...

ستاره یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:52 ق.ظ http://setarehu.blogfa

ژیگولوی عزیز بابت دلداری و تسلیت ممنون دوست خوبم
خیلی سخته
امیدوارم خدا مادر هیچ کس رو اینذقدر زود ازش نگیره

سلام ستاره خانومیه عزیز...
خواهش میکنم...اره واقعا درک میکنم...اخه منم یه پسر عمومو از دست دادم..میفهمم از دست ادن یه عزیز یعنی چی..اون که مادر بوده دیگه جای خود داره..خدا بهتون صبر بده مخصوصا شوهرش و بچه هاش...

منم همین ارزو رو دارم...ایشالا واسه کسی پیش نیاد..خیلی غم انگیزه...

سامیه یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:51 ق.ظ http://www.tintinior.persianblog.com

اوخی!!...حالا ایندفعه رفتی حموم تا دو روز من بهت اجازه میدم همونجا بمونی...نگران نباش!!....ولی خوبه دیگه...کاش یه خورده با آخونده بحث میکردی!!

سلام...اوخی..:دی
نه بابا دو روز تو حموم بمونم چیکار..من میرم حموم و میام بیرون طولانی بشه میشه ۲۰ دقیقه کلا..دو روزززز؟؟؟ نه بابا...
بحث میکردم؟؟ هیش...به مهز ورود همین که قطار راه افتاد گرفت خوابید تا خود صبح مث ی خوابید..:دیجای بحثی چیزی جا نذاشت دیگه..:دی

نیاز یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:49 ب.ظ

خستگی رفع شد؟

سلام نیاز جان...

اره تقریبا...ولی گفتم که یه خستگیه همیشگی هست که اینروزا خیلی شدید شده...

پت یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:37 ب.ظ http://www.chocoholic.persianblog.com

به به......... حومه ی تهران تشریف داشتین؟
گفتی قطار یاد مارمولک افتادم!‌:)) گفتم الان کلی با آخونده خندیدین!

سلامممممم..به به...

اره یه روز خود تهران و بقیه شم حومه تهران...
کاش مارمولک بود بابا به قول تو کلی میخندیدیم..این یکی ....ی بود واسه خودش...

پت یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:39 ب.ظ

خداییش آدم تا بی آبی نکشه قدر حمومو نمی دونه....
کار بابات که حاضر باش تا ببینم کی میره خیلی بامزه بود.... جالبه.... همه بابا ها مثل همن انگار!

اره خدایی راس میگی...من که دیگه کاملا قدر حمومو میدونم...:دی
اره فک کنم...خیلی هم جالب بود..:دی

پت یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:39 ب.ظ

تو اون مسجد و امامزاده و اینا منو دعا کردی یا یادت رفت؟

ارههههههه...مگه میشه یادم بره تو و مت و...همه رو دعا کردم...

پت یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:41 ب.ظ

راستی... یه سری عکس از ابیانه برام فرستادن... اونام نخل دارن! نخلشونم شبیه مال شماس.... شاید اگه بشه یه روزی عاشورا تاسوعا برم اونجا یا برم یزد

چه جالب...
اره میدونستم یه چند تا شهر دیگه هم نخل دارنا ولی نمیدونستم کجاها...ابیانه اره؟؟

اونجا برو..یزدم حتما بیا...قدموتون رو چشم...

ریحانه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:12 ق.ظ http://reyhan274.blogfa.com

اینم خودش یه نوع مصیبته !! صبر جمیل به همین میگن دیگه .. :دی

که من دارم دیگه...صبر جمیل و میگم...:دی

نیلوفر دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:44 ق.ظ http://ajoojmajooj66.blogfa.com

چه عجببببببببببببببببببببببببببببببببببببب
بابا من نمیدونم بابات چه جوری اعتماد کرده تو رو بفرسته

عجبییییییییییییییییی نیستتتتتتتتتتتتتتتتت...

شما چه عجب واقعا...

مگه من چمه که اعتماد نکنه..هان؟؟؟(عینک دودی):دی

دختر باران دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:03 ق.ظ http://www.dostevagheyi2006.blogfa.com

سلام علی جان خوبی داداشی؟
وقتی مسافرت بودی حدس میزدم اینترنت نداری چون تو همیشه به من و بقیه لطف داری و همیشه مورد کم لطفی قرار میگیری
خوشحالم بهت خوش گذشته اما من نفهمیدم که تنها برای ماشین رفتی تهران یاخبری بوده(خنده)
من شیرینی میخوام از الان بهت بگما
راستی نمره هاتو چیکار کردی
شاد باشی و موفق
فعلا خدانگهدار

سلام باران جان خانومی...
خوبم مرسی...
اره خب من تا وقتی به نت دسترسی داشته باشم دلم که واسه شماها دوستای خوبم میتنگه میام رفعش میکنم ولی خب یه هفته خیلی سخت بود...نه خب کم لطفی نیست..شاید کار دارن نمیرسن خب..گرفتارن..من راضیم...
مرسی...اره دیگه چون عجله شد شد فقط واسه ماشین...:دی
شیرینی تو هم محفوظه پیش من..مطمئن باش ابجی گلم...
نمره هامو خدا رو شکر هردوشو پاس کردم رتحت شدم...
تو هم همینجور عزیز...
فعلا..یا حق...

بنفشه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:42 ق.ظ

سلام
چطوریاتی؟
خوش گذشت؟!
چند بار اومدم هم اینجا هم تو مال خودم دیدم نیستی
فکر کردم باهام قهر کردی
اما امروز که اومدم خوندم فخمیدم که نبودی
البته من خودمم نیستم
خیلی کم میام
میدونی که /............... :دی
امیدوارم هر جا که هستی صحیح و سالم باشی
ایکاش ندا میدادی فرش قرمز برات پهن میکردیم ....:دی
یا حق

سلام بنفشه خانوم عزیز...
خوبم تا حدودی میشه گفت...
ای..بد نبود...
مرسی...
نه بابا قهر چیه..مگه میشه...؟
اهان ...
اره میدونم..و این خیلی بده و ناراحت کننده البته...
میدونم...
اره دیگه میدونم...
منم امیدوارم تو هرجا هستی حالت خوب باشه...
فرش قرمزمون پیش کش..من قابل این حرفا نیستم که..
حق نگهدارت عزیز...

[ بدون نام ] دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:38 ب.ظ

باز تو کجایییییییییییییییییییییی؟

باز من اینجاممممممممممممممممم...

تو کجایی؟؟؟

[ بدون نام ] دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:42 ب.ظ

ببینم تو دانشجو نبودی ...بودی؟ها؟!!!

:دی...:دی..:دی
دعوام نکنی میگم...
خب من فک کردم باور نمیکنی اونشبی حرفمو..اره بودم یه ۶ ترم..ولی دیگه الان پاک شدم...:دی..

نیاز دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 03:44 ب.ظ

خوبی؟

مرسی از به یاد بودنت نیاز جان...

مرسی..ممنون واقعا...

نیلوفر سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:12 ب.ظ

سلام
نه شعر از خودم نبوده است
از یکی دیگه بوده است
تو قصد آپ نمودن نداری ایا؟

سلام نیلو خانوم...
اهان...فک کردم از خودت بوده است...
نمیدانمم خودمم؟؟؟ شاید امشب...

تنها ترین تنها سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:21 ب.ظ http://poshtepanjere.blogfa.com

وب قشنگی داری
به من هم سر بزن

دریادلان بهانه ساحل گرفته اند
دیوانگان قیافه ی عاقل گرفته اند

تکرار دلپذیر سرود همیشه را
با خش خش زوال معادل گرفته اند

کشتیم عاقبت دل نا اهل خویش را
ما را به جرم جانی و قاتل گرفته اند

یک عده تا قلمرو فریاد می روند
یک عده آه،درد مفاصل گرفته اند

دیگر نمی شود به اجابت امید بست
درهای باز معجزه را گل گرفته اند!

مرسی..ممنون..

شعر جالبه به نظرم..میام خدمتتون...

نیمفا سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:18 ب.ظ http://while.blogsky.com

salam
zhigolo jan aziz vaghena mamnonam be khatere tavajohet.
rastesh inghadr ghashng ebreze ehsasat mikoni inghadr to sohbatat
tashvigh hast ke hata agar khodam ham nakhambenevisam harfat ye jorayi behem energy
mide ke ragheb misham be neveshtan.
mamnoooooooooooon:)

سلامممممممم عزیز...
مرسی خواهش میکنم اینا چه حرفیه...
مرسی عزیز..خوشحال میشم به یه دردی بخورم بازم..خیلی جالب مینویسی خب..واقعا قشنگه نوشته هات..طنز خیلی خاصی داره..ادم لذت میبیره..جدی میگما..ادمه بده و زود به زود..منتظرتما..یادت نره...

خواهش..منم ممنون...

دختر باران سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:28 ب.ظ http://www.dostevagheyi2006.blogfa.com

سلام داداش علی
باران هم به پایان رسید خوشحال میشم در جشن خداحافظیم شرکت کنی دوست خوبم
همیشه شاد و موفق و سلامت باشی
خدانگهدار

سلام ابجی گلم...
جشن خداحافظی؟؟؟!!!
اخه خوبم...مهربون...خداحافظی هم جشن داره...ناراحتم شدید..کالش اینکارو نمیکردی...

تو هم عزیز همیشه شاد باشی و پر از انرژی...

نگو خداحافظ دلم میگیره...

یاس سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ب.ظ

یه مشکلی هست من بازم اون پس بلاگ رولینگم رو یادم رفته
تا بادم بیاد در تعلیق نگهش دار

خسته نباشی واقعا...چشم دستم نگه میداریم...منتظرما...زیاد نمیتونم نگه درما..:دی

دختر باران چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:00 ق.ظ http://www.dostevagheyi2006.blogfa.com

سلام داداش علی
داداشی اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام میدونی من تنهات نمیزارم میام بهت سر میزنم و مطالبتو میخونم و نظر برات میزارم اما دیگه قصد نوشتن ندارم
نمیدونم چرا اما من دوست دارم بتونم احساسمو بنویسم تا دلم از غصه ها خالی بشه اما هیچوقت نتونستم
من فقط دیگه نمینویسم اما همیشه بهت سر میزنم داداش خوبم
خیلی مواظب خودت باش و خوشحالم که درساتو پاس کردی
شاد و خوشبخت و موفق و سلامت باشی داداش گلم
برام دعا کن علی آقا

سلام ابجی باران گلم...
خواهش میکنم..از ننوشتنتم ناراحتم خب...مگه چه اشکالی داره بنویسی؟مرسی که به یادمی و میگی که میای...واقعا ممنون...
میدونم کاملا چی میگی..و خب بهت حقم میدم..ولی من پیشنهاد میکنم یه مدت از نوشتنت دور شو فک کنم بهتر بشی و اینبار بیا و فقط واسه دلت بنویس و بس...به هر حال همه جوره منتظرتم...شک بدی بود خداحافظیت...به خداها...
مرسی عزیز..به حرفامم فک کن...
تو هم خیلی مواظب خودت باش ابجی خانومیه گل..اشه؟؟؟ افرین...
مرسی..اره راحت شدم تقریبا..:دی
تو هم همینطور..ارزوی همه چیزای خوبو واست دارم همیشه..دعات میکنم...موفق باشبی...ولی تنهام نذاریا..خودت گفتیا..یادت باشه...

حتما عزیز..همیشه همیشه..مطمئن باش...

... چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:01 ق.ظ

جدا من انگاری فراموش کردم باید چی کامنت بزارم و چجوری بزارم...

اره خدایی سمیه...

تو. بیا..هرچی دوست داری بنویس..اصن یه سبک جدید واسه خودت اختراع کن..میدونم که تو تو اینچیزا و کلا همه چیز نابغه ای خانوم مهندس..بدن اغراق گفتما سمیه...

خوشحالم میکنی وقتی میای این سه نقطه رو میزاری...

نیاز چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:53 ق.ظ

اقا مرسی که سر میزنی

خواهش میکنم نیاز خانوم...

دختر آریایی چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:36 ب.ظ http://ariangirl.blogsky.com

سلام ژیگولو جان ...
خوبی ؟
کجایی تو پسر ...؟؟!!
چند وقته کم میای ...
وقت؟
تنبل که نشدی !!!!بهت نمیاد ...
منتظرتم ... وبلاگتم آپ نکردی ....
من که اینقدر دیر میومدم از تو زودتر میام ...

فعلا....

سلام نگین جان...
خوب؟؟؟ نه زیادراستش...
خودمم نمیدونم کجام به خدا...
اره میدونم..معذرت میخوام...نمیفهمم چمه...داغونم..حس میکنم دارم میشکنم...
وقتم کم شده..یعنی کارم زیاد شده ها..ولی خب دلیل اصلیش همنویه که گفتم...
نه منو تنبلی نگین؟؟؟ :دی
میام عزیز..حتما...اپم همین امشب..چشم...

مرسی از اومدنت...منم میام حتما حتما...

یا حق...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد